کد مطلب:29730 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:95
عمر، نزد وی رفت و چهارده شتر از وی خرید و [ به من] گفت:ای انس! اینان را به شتران [ باركش من] ملحق كن. مرد بیابانی گفت:ای امیر مؤمنان! زین آنها را به من برگردان. عمر گفت:من آنها را با زین و رواَندازشان از تو خریده ام. مرد بیابانی گفت:ای امیر مؤمنان! زین و رواَندازشان را برگردان. عمر گفت:من آنها را با زین و رواَندازشان از تو خریده ام. مرد بیابانی گفت:ای امیر مؤمنان! عریانشان كن. من زین و رواَندازشان را به تو نفروخته ام. عمر گفت:آیا دوست داری بین ما و خود، مردی را داور كنی كه به ما دستور داده شده كه هرگاه در چیزی اختلاف كردیم، وی را داور سازیم؟ سپس عمر به من گفت:بنگر، ببین علی را در درّه می بینی؟ وارد درّه شدم و در حالی كه مرد بیابانی با من بود، علی علیه السلام را یافتم كه نماز می خوانْد. به وی خبر دادم. برخاست و نزد عمر آمد. عمر، داستان را گفت. علی علیه السلام به وی گفت:آیا زین و رو اَنداز را با او شرط كرده ای ؟ عمر گفت:نه، شرط نكرده ام. علی علیه السلام فرمود:پس، عریانشان كن. فقط شترها مال تو اَند. عمر به من گفت:عریانشان كن و زین و رواَندازشان را به مرد بیابانی بده و خودشان را به گله ملحق كن. و من چنین كردم.[1].
5748. شرح الأخبار - به نقل از انس بن مالك -:همراه عمر در مِنا بودم كه مردی بیابانی با شتران باركش، سر رسید. عمر گفت:ای انس! بپرس كه آیا شتران باركش را می فروشد؟ پیش وی رفتم و پرسیدم. گفت:آری.